شماره ١٠٨: پيش توانگرمنشان پهلوي لاغر مگشا

پيش توانگرمنشان پهلوي لاغر مگشا
دست بهر دست مده چشم بهر در مگشا
تا زيقينت بگمان چشم نپوشند خسان
بند نقاب سحرت در صف شبپر مگشا
همت تمکين نظرت نيست کم از موج گهر
جيب حيا تا ندري خاک شو و پر مگشا
تا نفتد شمع صفت آتش غارت بسرت
در بر محفل زميانت کمر زر مگشا
آب رخ کس نرود جز بتقاضاي هوس
شيشه تهي گير زمي يا لب ساغر مگشا
گر بخود افتد نگهت پشم ندارد کلهت
ننگ کلي تا نکشي در همه جا سر مگشا
لب بهم آر ازمن و ما وعظ و بيان پر مسرا
پشت و رخ اين دو ورق ته کن و دفتر مگشا
ماتم هم در نظر است انجمن عبرت را
چشمي اگر باز کني بي مژه تر مگشا
اي نفست صبح ازل با ابدت چيست جدل
يکسرت از رشته بس است آن سر ديگر مگشا
(بيدل) از آئينه ما غير ادب گل نکند
خون تحير بخيال از رگ جوهر مگشا