شماره ١٠٤: بي ثمري حصار شد در چمن اميد ما

بي ثمري حصار شد در چمن اميد ما
طره امن شانه زد سايه برگ بيد ما
آينه داري فنا ناز هوس نميکشد
خط برقم کشيده اند از ورق سفيد ما
دردسر جهان رنگ در خور دانش است و بس
نيست بکسب عافيت غير جنون مفيد ما
دعوي احتياج پوچ خجلت سعي کس مباد
قفل جهان بيدري زنگ زد از کليد ما
عبرت چشم بسمليم پرده فقر ما مدر
آستر است ابره خلعت روز عيد ما
گر فگند تبسمت گل به مزار عاشقان
بال سحر کشد نفس از کفن شهيد ما
نيست چو التفات دل ميکده تعلقي
آبله پائي نفس شد قدح نبيد ما
ريشه تخم وحدتيم از تگ و پوي ما مپرس
صرف هزار جاده است منزل ناپديد ما
خاک مزار عبرتيم پرده ساز غيرتيم
زخمه به برق ميزند ممتحن نشيد ما
(بيدل) ازين کف غبار کز دل خاک جسته ايم
پرده در تحير است گفت تو و شنيد ما