شماره ١٠٣: بيتو چون شمع زضعف تن ما

بيتو چون شمع زضعف تن ما
رنگ ما خفت به پيراهن ما
نقش پائيم ادب پرور عجز
مژه خم مي شود از ديدن ما
خاک ما گرد قيامت دارد
حذر از آفت شوراندن ما
زندگي طعمه کلفت گرديد
رشته ها خورده گره خوردن ما
حرص مضمون رهائي فهميد
دل باسباب جهان بستن ما
فکر آزادگي آزادي برد
سر گريبان زده از دامن ما
اگر اينست سلوک احباب
دشمن ما نبود دشمن ما
خلعت آراي سحر عرياني است
چاک دوزيد به پيراهن ما
آفت اند و ختني مي خواهد
برق ما نيست مگر خرمن ما
آخر انجام رعونت چون شمع
ميکشد تا رگ گردن ما
قاصد آورد پيام دلدار
باز گرديد زخود رفتن ما
(بيدل) آخر زچه خورشيد کم است
اين چراغ بنفس روشن ما