شماره ٩٩: بيا تا دي کنيم امروز فرداي قيامت را

بيا تا دي کنيم امروز فرداي قيامت را
که چشم خيره بينان تنگ ديد آغوش رحمت را
زمين تا آسمان ايثار عام آنگاه نوميدي
برو بيم از در باز کرم اين گرد تهمت را
براه فرصت از گرد خيال افگنده ئي دامي
پري خوانيست کز غفلت کني در شيشه ساعت را
اگر علم و فني داري نياز طاق نسيان کن
که رنگ آميزيت نقاش ميسازد خجالت را
دمي کائينه دار امتحان شد شوکت فقرم
کلاه عرش ديدم خاک درگاه مذلت را
بر اهل فقر تا منعم ننازد از گران قدري
ترازو در نظر سرکوب تمکين کرد خفت را
عنان جستجوي مقصد عاشق که ميگيرد
فلک شد آبله اما زپا ننشاند همت را
نگين شهرتي ميخواست اقبال جنون من
زچندين کوه کردم منتخب سنگ ملامت را
سر خوان هوس آرايش ديگر نميخواهد
چو گردد استخوان بيمغز دعوت کن سعادت را
من و ما هر چه باشد رغبتي و نفرتي دارد
جهان وعظ است ليکن کوش ميبايد نصيحت را
بعزت عالمي جان ميکند اما ازين غافل
که در نقش نگين معراج ميباشد دنائت را
بتسليمي است ختم اعتبارات کمال اينجا
زمهر سجده آرائيد طومار عبادت را
مپنداريد عاشق شکوه پردازد زبيدادش
که لب واکردن امکان نيست زخم تيغ الفت را
درين صحرا همه گر از غباري چشم ميپوشم
عرق آئينه ها بر جبهه مي بندد مروت را
اگر سنگ وقارت در نظرها شد سبک (بيدل)
فلاخن گرده باشي کردش رنگ قناعت را