شماره ٩٤: بوي وصلت گر ببالاند دل ناکام را

بوي وصلت گر ببالاند دل ناکام را
صحن اين کاشانه زيرسايه گيرد بام را
طاير آزاد ما گر بال وحشت واکند
گردباد آئينه سازد حلقه هاي دام را
ديدن هنگامه هستي شنيدن بيش نيست
وهم ما تا کي وصال انديشد اين پيغام را
منعم از نقش نگين جوي خيالي ميکند
مفت حسرت ها اگر سيراب سازد نام را
ساقيا امشب چو موج مي پريشان دفتريم
رشته شيرازه ما ساز خط جام را
پختگي خواهي بدرد بينوائي صبر کن
آسمان سرسبز دارد ميوه هاي خام را
تيره بختي نيز مفت اعتبار زندگي است
شمع صبح عالم اقبال داند شام را
موج دريا را بساحل همنشيني تهمت است
بيقراران نذر منزل کرده اند آرام را
شعله ما دور گرد الفت خاکستر است
دوش وحشت برنتابد جامه احرام را
شوق ميبالد بقدر رم نگاهيهاي حسن
ورنه دام دلبري کوآهوان رام را
در چمن هم از گزند چشم بد ايمن مباش
پرده زنبوريست آنجا ديده بادام را
چون خط پرکار (بيدل) منزل ما جاده است
جستجوهاي هوس آغاز کرد انجام را