شماره ٨٩: پل و زورق نميخواهد محيط کبريا اينجا

پل و زورق نميخواهد محيط کبريا اينجا
بهر سو سير کشتي بر کمر دارد گدا اينجا
دماغ بي نيازان ننگ خواهش برنميدارد
بلندي زيرپا مي آيد از دست دعا اينجا
غبار دشت بي رنگيم و موج بحر بي ساحل
سر آن دامن از دست که ميگردد رها اينجا
درين صحرا بآداب نگه بايد خراميدن
که روي نازنيان مي خراشد نقش پا اينجا
غبارم آب ميگردد زشرم گردن افرازي
زشبنم برنيايم گر همه گردم هوا اينجا
لباسي نيست هستي را که پوشد عيب پيدائي
سحر از تار و پود چاک ميبافد ردا اينجا
شبستان جهان و سايه دولت چه فخر است اين
مگر در چشم خفاش آشيان بندد هما اينجا
حضور استقامت مي پرستد شمع اين محفل
بپا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اينجا
بدوش نگهت گل ميروم از خويش و مي آيم
که مي آرد پيام ناز آن آواز پا اينجا
بگوشم از تب و تاب نفس آواز مي آيد
که گر صد سال نالي بر در دل نيست جا اينجا
اميد دستگيري منقطع کن زين سبک مغزان
که چون ني ناله برمي خيزد از سعي عصا اينجا
صداي التفاتي از سر اين خوان نمي جوشد
لب گوري مگر واگردد و گويد بيا اينجا
هوس گر چاکي از دامان عرياني بدست آرد
نيفتد در فشار تنگي از بند قبا اينجا
برنگ آميزي اقبال منعم نازها دارد
نديد اين بيخبر روي که ميسازد سيا اينجا
طبايع را فسون حرص دارد دربدر (بيدل)
جهان لبريز استغناست گر باشد حيا اينجا