شماره ٨٧: بگلشن گر بر افشاند زروي ناز کاکل را

بگلشن گر بر افشاند زروي ناز کاکل را
هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگيرد از خطش درس زخود رفتن
که بلبل موج جام باده مي خواند رگ گل را
نفس دزديدنم طوفان خون در آستين دارد
گلوي شيشه ام بامي فرو برده است قلقل را
زجيب ريشه اسرار چمن گل ميکند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معني کل را
چراغ پيريم آخر باشک ياس شد روشن
زگرد سيل دادم سرمه چشم حلقه پل را
درين گلشن اگر از ساز يکرنگي خبر داري
زبوي گل تواني درکشيد آواز بلبل را
فنا مشکل کند منع طپش از طينت عاشق
بساحل نيز دارد موج اين دريا تسلسل را
زفرق قرب و بعد ناز مشتاقان چه ميپرسي
توان از گردش چشمي نگه کردن تغافل را
بفکر خود گره گشتيم و بيرون ريخت اسرارش
فشار طرفه ئي بوده است آغوش تأمل را
زدل در هر طپيدن عالم ديگر تماشا کن
مکرر نيست گر صد بار گويد شيشه قلقل را
تمنا حسرت الفت خمار چشم ميگونت
سراغ کوچه ناسور داند شيشه مل را
علاج زخم دل از گريه کي ممکن بود (بيدل)
بشبنم بخيه نتوان کرد چاک دامن گل را