شماره ٨٣: بسکه وحشت کرده است آزاد مجنون مرا

بسکه وحشت کرده است آزاد مجنون مرا
لفظ نتواند کند زنجير مضمون مرا
در سر از شوخي نمي گنجد گل سوداي من
خم حبابي ميکند شور فلاطون مرا
داغ هم در سينه ام بي حسرت ديدار نيست
چشم مجنون نقش پا بوده است هامون مرا
کودم تيغي که در عشرتگه انشاي ناز
مصرع رنگين نويسد موجه خون مرا
ساز من آزادگي آهنگ من آوارگي
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش طوفان جنون را ساحلم
اين حباب بي نفس پل بست جيحون مرا
عمر رفت و دامن نوميدي از دستم نرفت
ناز بسيار است بر من بخت واژون مرا
داغ ياسم ناله را در حلقه حيرت نشاند
طوق قمري دام ره شد سرو موزون مرا
عشق ميبازد سراپايم بنفش عجز خويش
خاکساريهاست لازم بيد مجنون مرا
غافلم (بيدل) زگرد ترکتازيهاي حسن
ميدمد خط تا کند فکر شبيخون مرا