شماره ٥٣: با دل آسوده از تشويش آب و نان برا

با دل آسوده از تشويش آب و نان برا
همچو صحرا پاي در دامن زخان و مان برا
اضطرابي نيست در پرواز شبنم زين چمن
گر تو هم از خود برون آئي باين عنوان برا
اوج اقبال جهان را پايه فرصت کجاست
گو سرشکي چند بر بام سر مژگان برا
خاطرت گر جمع شد از هر دو عالم فارغي
قطره واري چون گهر زين بحر بي پايان برا
در جهان بيخبر شرم از که بايد داشتن
ديده بينا ندارد هيچکس عريان برا
اقتضاي دور اين محفل اگر فهميده ئي
چون فراموشي بگرد خاطر ياران برا
کم زيوسف نيستي اي قدردان عافيت
چاه و زندان مغتنم گير از صف اخوان برا
دعوي فضل و هنر خواريست در ابناي دهر
آبرو ميخواهي اينجا اندکي نادان برا
عالمي در امتحانگاه هوس تگ ميزند
گرنه ئي قانع تو هم بيتاب اين و آن برا
تا نگردي پايمال منت امداد خلق
بي عرق گامي دو پيش از خجلت احسان برا
از فسردن ننگ دارد جوهر تمکين مرد
چون کمان در خانه باش و بر سر ميدان برا
هر کس اينجا قسمتش در خورد استعداد اوست
قابل صد نعمتي از پرده چون دندان برا
گر بشمشيرت برانند از ادبگاه نياز
همچو خون از زخم (بيدل) با لب خندان برا