شماره ٤٥: اي گداز دل نفسي اشک شو بديده بيا

اي گداز دل نفسي اشک شو بديده بيا
يار مي رود زنظر يکقدم دويده بيا
فيض نشه هاي رسا مفت تست در همه جا
جام ظرف هوش نه ئي چون مي رسيده بيا
نيست در بهار جهان فرصت شگفتگيت
هم زمرغزار عدم چون سحر دميده بيا
جز تجرد از کر و فر چيست انتخاب دگر
فرد ميروي زنظر گو همه قصيده بيا
از سروش عالم جان اين نداست بال فشان
کاي نواي محفل انس از همه رميده بيا
باغ عشق تا هوست نيست جز همين قفست
يک دو روز از نفست مهلت است ديده بيا
تا نرفته ام زنظر شام من رسان بسحر
شمع انتظار توام صبح نادميده بيا
شمع بزمگاه ادب تا نچيند از تو تعب
همعنان ضبط نفس لختي آرميده بيا
سقف کلبه فقرا نيست سيرگاه هوا
سربسنگ تا نخورد اندکي خميده بيا
بي ادب نبرد کسي ره ببارگاه وفا
يا قدم بخاک شکن يا عنان کشيده بيا
تيغ غيرت از همه سو بر غرور کرده غلو
عافيت اگرطلبي با سر بريده بيا
از زيان و سود نفس وحشت است حاصل و بس
جنس اين دکان هوس دامنست چيده بيا
(بيدل) از جهان سخن بر فنون وهم متن
رو از انسوي تو و من حرف ناشنيده بيا