شماره ٤٤: اي قيامت صبح خيز لعل خندان شما

اي قيامت صبح خيز لعل خندان شما
شور صد صحرا جنون گرد نمکدان شما
چشم آهو حلقه گرداب بحر حيرت است
در تماشاي رم وحشي غزالان شما
عشرت از رنگست هر جا گل بساط آرا شود
مفت جام ما که ميگردد بدوران شما
از صدف ريزد گهر وزپسته مغز آيد برون
چون شود گرم تکلم لعل خندان شما
اي طراوت گاه عشرت نوبهار باغ ناز
باد چشم ما سفال جوش ريحان شما
بيش ازين نتوان بابروي تغافل ساختن
شيشه دل خاک شد در طاق نسيان شما
ما سيه بختان بنوميدي مهيا کرده ايم
يک چراغان داغ دل دور از شبستان شما
بستر و بالين من عمريست قطع راحتست
بر دم شمشير زد خوابم زمژگان شما
نارسا افتاده ايم برق تازان همتي
تا غبار ما زند دستي بدامان شما
عالمي در حسرت وضع عبارت مرده است
معني ما کيست تا فهمد زديوان شما
از غبار هر دو عالم پاک بيرون جسته است
(بيدل) آواره يعني خانه ويران شما