شماره ٣٤: اي بهارستان اقبال اي چمن سيما بيا

اي بهارستان اقبال اي چمن سيما بيا
فصل سير دل گذشت اکنون بچشم ما بيا
ميکشد خميازه صبح انتظار آفتاب
در خمارآباد مخموران قدح پيما بيا
بحر هر سو رو نهد امواج گرد راه اوست
هر دو عالم در رکابت ميدود تنها بيا
خلوت انديشه حيرت خانه ديدار تست
اي کليد دل در اميد ما بگشا بيا
عرض تخصيص از فضوليهاي آداب وفاست
چون نگه در ديده يا چون روح در اعضا بيا
بيش ازين نتوان حريف داغ حرمان زيستن
يا مرا از خود ببر آنجا که هستي يا بيا
فرصت هستي ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزيم پس اي وعده فردا بيا
رنگ و بو جمعست در هر جا چمن دارد بهار
ما همه پيش توايم اي جمله ما با ما بيا
وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغني است
احتياج اينست کاي سامان استغنا بيا
کو مقامي کز شکوه معنيت لبريز نيست
غفلت است اينها که (بيدل) گويدت اينجا بيا