شماره ٢٣: افتاده زندگي بکمين هلاک ما

افتاده زندگي بکمين هلاک ما
چندانکه وارسي بسرماست خاک ما
ذوق گدا زدل چقدر زور داشتست
انگور را زريشه برآورد تاک ما
برديم تا سپهر غبار جنون چون صبح
بر شمع خنده ختم شد از جيب چاک ما
تاب و تب قيامت هستي کشيده ايم
از مرگ نيست آنهمه تشويش و باک ما
کهسار را زناله ما باد ميبرد
کس را بدرد عشق مباد اشتراک ما
قناد نيست مائده آراي بزم عشق
لذت کمان مبر که زمخت است زاک ما
پست و بلند شوخي نظاره هيچ نيست
مژگان بس است سربسمک تا سماک ما
آخر بفکر خويش فرو رفتنست و بس
چون شمع کنده است گريبان مغاک ما
صيقل مزن بر آئينه عرض انفعال
اي جهد خشک کن عرق شرمناک ما
(بيدل) زدرد عشق بسي خون گريستي
تر کرد شرم اشک تو دامان پاک ما