اي خداوندي که بر روي زمين فرمان تو
چون قضاي آسمان شد نافذ في کل شيي
پيش قدرت پشت گردون از تواضع داده خم
نزد رايت روي خورشيد از خجالت کرده خوي
سرو آزاد ار قبول بندگي يابد ز تو
پاي تا سر هم در آن ساعت کمر بندد چو ني
نقشبند کل ز تاثير صباي لطف تو
بوستان را نقش نيسان بندد اندر ماه دي
شاد زي کامروز در اقطاع عالم سر به سر
اي بسيطش سير فرمان تو صد ره کرده طي
دوستان و دشمنانت در دو مجلس مي کنند
هردو سنگ انداز و سنگ اندازه آن تا به کي
دشمنانت تا به روز حشر سنگ انداز عيش
دوستانت تا به روز عيد سنگ انداز مي
صبر کن تا زمانه خو نشوي
پيشه کن گاه گاه نيکيکي
نرد عمر تو خوش زمانه ببرد
ندبي زو و از تو سيکيکي
اي سر از کبر بر فلک برده
گشته گردان چو انجم فلکي
به عقابي رسيده از مگسي
به سماکي رسيده از سمکي
بس بس اکنون که بيش از اين نرسد
حاش لله ديو را ملکي
بر جهان خواجگي همي راني
هنرت چه و نسبت تو به کي
نمک ديگ خواجگي جودست
نه بخيلي و خشم و بي نمکي
اي که خرچنگ و خارپشتي تو
صدفي آيد از تو ني فنکي
خواجه دانم که پيش جيش سخاش
موج دريا همي کند يزکي
باز اگر تو فقع خوري به مثل
چوبک کوزه فقع بمکي
از تو يک قطره خون به حيله چکد
دور از اينجا اگر ز هم بچکي
خواجه هستي چرا نياموزي
خواجگي کردن از شهاب زکي