به خدايي که ذات لم يزلش
باشد از سر بندگان آگاه
دست صنعتش ز اقتدار نهد
بر سر آفتاب و ماه کلاه
زر فشاند ز صبح هر روزي
در خم اين زمردين خرگاه
به رسولي که بد سبابه او
سبب جامه خرقه کردن ماه
به اميني که آوريد بدو
ز اسمان امر و نهي بي اکراه
به کتابي که تا بدو داريم
از گناهان به روز حشر گواه
به کلامي که مهر ايمانست
چيست آن لا اله الا الله
که اگر هست يا بخواهد بود
ملک و دين را نظير همچو تو شاه
تا جهان باشد از تو نازان باد
رايت و چتر و تخت و تاج و کلاه
ز ابتدا کاندر آمدي به عمل
بيش از اين بود بارنامه و جاه
کار با آب و گل نبودت بيش
باز خواهي شدن بر آن ناگاه
نه آب و گلي که سلطان راست
به گل تيره و به آب سياه
پارگکي کاه و نبيذم فرست
رنج دل شاعر سلطان بکاه
شکر چو شکر کنم از بهر مي
منت چون کوه بدارم ز کاه