اي کمال زمان بيا و ببين
که ز عشقت چگونه مي سوزم
با بهار رخت تواند گفت
شب يلداکه روز نوروزم
در فراق رخ چو خورشيدت
روشنايي نمي دهد روزم
کيسه اي داديم در اين شبها
که همي وام صحبت اندوزم
روزها رفت و من نمي دانم
که بر آن کيسه کيسه اي دوزم
يارب از کاردي بود با آن
که بدان کين دشمنان توزم
سر چو سرو از نشاط بفرازم
رخ ز شادي چو گل برافروزم
وگر اين کار هست بيهوده
تن زن آنگاه کاسه يوزم
سايه بر کار اين سخن مفکن
زانکه چون سايه بر تو آموزم