روزي پسري با پدر خويش چنين گفت
کان مردک بازاري از آن زرق چه جويد
گفتا چه تفحص کني احوال گروهي
کز گند طمعشان سگ صياد نبويد
عاقل به چنان طايفه دون نگرايد
مردم به سوي مزبله و جيفه نپويد
بازار يکي مزرعه تخم فسادست
زان تخم در آن خاک چه پاشي که چه رويد
اميد مکن راستي از پشت بنفشه
تا روي تو چون لاله به خونابه نشويد
قولي نبود راست تر از قول شهادت
زان در همه بازار يکي راست نگويد
اگر انوري خواهد از روزگار
که يک لحظه بي زاء زحمت زيد
مگس را پديد آورد روزگار
که تا بر سر راء رحمت ريد