بافلک دي نيازمندي گفت
چون منت گر نيازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند
توچه گويي که باتو چند کنند
آخر اين اختران بي معنيت
چند بخت مرانژند کنند
بي سبب هر زمان چو پايه خويش
پايه طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشي يابم
هفت عضوم برو سپند کنند
حلقه جيب کهنه در حلقم
هر زمان حلقه کمند کنند
عالمي ناپسند احوالند
تا کي احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشايند
چاره چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند
که جهانيت ريشخند کنند
در احسان بگو که بگشايد
بوالحسن را چو تخته بند کنند
ما در آنيم تا قضا و قدر
زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مويي فلک بياويزد
گر به مويي برو گزند کنند