گر خداوند عصمة الدين را
عارضه رنجه داشت روزي چند
آن بدان از بد ستاره نحس
يا جفاي سپهر بد پيوند
دولتي داشت بس به غايت تيز
چون قضا قادر و چو چرخ بلند
بخت بيدار مهربانش گفت
که بود در کمال بيم گزند
دفع چشم بد جهاني را
همچنين نرم نرم و خنداخند
داشت از روي مصلحت دو سه روز
دل او را که شاد باد نژند
ور تو کفارتي نهي آنرا
من نباشم بدان سخن خرسند
کادميزاده اي که بي گنه است
کي به کفار تست حاجتمند
وانکه معصوم هست دست گناه
پاي او را نيارد اندر بند
معصيت را به عالم عصمت
وهم هم درنياورد به کمند
پس چه کفارت اين چه کفر بود
يا چه بيهوده باشد و ترفند
لفظ کفارت اي سليم القلب
بپذير از من مسلمان پند
هيچ معصوم را چو نپسندي
عصمت صرف را مکن به پسند
اي ز آباء و امهات وجود
چون تو هرگز نزاده يک فرزند
به خدايي که نيست مانندش
گرچه مستغنيم از اين سوگند
که ز انصاف روزگار امروز
همه چيزيت هست جز مانند
وانکه در عرضگاه کون و فساد
چرخ را نيست هيچ خويشاوند
نظم پروين نداد کاري را
تا به شکل بنات نپراکند
گر نگاري نگاشت باز بشست
ور نهالي نشاند باز بکند
باري از طوبي تو طوبي لک
سالها رفت و بر گلي نفکند
روزگارت جگر نخواهد داد
خصم گو روز و شب جگر مي رند
گر گشايد زمانه ور بندد
دل بجز در خداي هيچ مبند
پايت اندر رکاب تاييدست
درنيتفي از اين سياه و سمند
تو که در حفظ ايزدي چه کني
حرز و تعويذ اهل جند و خجند
حرف و صوت ار قضا بگرداند
مرحبا زند و حبذا پازند
از که کرد آتش حوادث دور
در سراي سپنج دود سپند
تا که در نطع دهر در بازيست
رخ بهرام و اسب مار اسفند
باد فرزين عز و عمرت را
از پياده دوام فرزين بند
شخص و دينت وديعت ايزد
بي نياز از طبيب و دانشمند
عدد سالهاي مدت تو
همچو تاريخ پانصد و چل و اند