اي آنکه لقب تاش ثاقب تو
هر شب ز فلک اهرمن رماند
مؤمن به زبان بر پس اذاجاء
نام پسر و کنيت تو خواند
خورشيد جهان را به هر وظيفت
نور دگر از راي تو ستاند
بر چهره گيتي اگر بخواهي
خالي ز سياهي شب نماند
گيتي به لب خشک نامرادان
بي دست تو آبي نمي رساند
وز معرکه آز بي محابا
بي وجود تو کس را نمي رهاند
وز قدر تو اندر حروف معجم
کلک تو نهد زانکه او تواند
منشي فلک با فنون انشاء
پيش قلمت هر ز بر نداند
بر سده تو کاسمان به رغبت
آن خواهد کانجم برو فشاند
چون سايه نشاندست انوري را
عشق تو وزين گونه او نشاند
گر نيست اجازه به ادخلوها
باز آيت الراحلون بخواند