جور يکسر جهان چنان بگرفت
که همي بوي عدل نتوان برد
وز بزرگي که نفس حادثه راست
مي شناسم که فاعليست نه خرد
وز طريق دگر شناخته ام
که ره جور جابران بسپرد
ماند يک چيز اينکه او چو بکرد
تخته ديگران چرا بسترد
نه همه مغز به که لختي پوست
نه همه صاف به که بعضي درد
ور تو بر اتفاق و بخت نهي
چون کلاهي ببايدش زد و برد
عقل آغاز کار کم نکند
نه در اين ماجرا کم است از کرد
وانکه قسمي به خويشتن بربست
خويشتن را شريک ملک شمرد
وانکه دست از چرا و چون بکشيد
وقت تسليم هم قدم نفشرد
خواجه داني که چيست حاصل کار
تا نبايد عنان به ديو سپرد
متفکر همي ببايد زيست
متحير همي ببايد مرد