بازآمد آنکه دولت و دين در پناه اوست
دور سپهر بنده درگاه جاه اوست
مودودشه مؤيد دين پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پايه تخت بلند اوست
خورشيد عکس گوهر پر کلاه اوست
سير ستارگان فلک نيست در بروج
بر گوشهاي کنگره بارگاه اوست
چشم مسافران ظفر نيست بر قدر
بر سمت ظل رايت و گرد سپاه اوست
اي بس هماي بخت که پرواز مي کند
در سايه اي که بر عقب نيکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمين بارگير اوست
هم دستگاه بحر بهين دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردي که مايه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دايم گواه اوست
روزش چنين که هست هميشه به گاه باد
کين ايمني نتيجه روز به گاه اوست
منصور باد رايت نصرت فزاي او
کين عافيت ز نصرت تشويش کاه اوست
بوطيب آنکه سرد و جفا گفت مر مرا
بگذاشتم که مرد سفيهست و عقربي است
ور زانکه از سفه به همه عمر در جهان
دشنام من دهد چه کنم گرچه مصعبي است
از حرمت عليکم او تا به قد سلف
هرچ از تبار اوست پليدست و روسبي است
نيامدست مرا خويشتن دگر مردم
از آن زمان که بدانسته ام که مردم چيست
گرم نشان دهي از روي مردمي چه شود
چو بخت نيک نشانت دهم که مردم کيست
با فلک دوش به خلوت گله اي مي کردم
که مرا از کرم تو سبب حرمان چيست
اين همه جور تو با فاضل و دانا ز چه جاست
وين همه لطف تو با بي هنر و نادان چيست
فلکم گفت که اي خسرو اقليم سخن
با منت بيهده اين مشغله و افغان چيست
شکر کن شکر که در معرض فضلي که تراست
گنج قارون چه بود مملکت خاقان چيست