ايا صدري که از روي بزرگي
فلک را نيست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رايت چرخ و انجم
غمي از دست و طبعت ابر و دريا
کله با همتت بنهاده کيوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثريا با علو همت تو
به نسبت چون ثري پيش ثريا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر راي صوابت عقل شيدا
کفت پيوسته قسمت گاه روزي
درت همواره ماوا جاي آلا
به فضل اين قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر راي تو پيدا
به اقبال تو دارم عشرتي خوش
حريفاني چو بختت جمله برنا
مزين کرده مجلس مان نگاري
بناميزد زهي شيرين و زيبا
نشسته ز اقتضاي طالع سعد
به خلوت بارهي چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روي عذرا
موافق همچو با فرهاد شيرين
مساعد همچو با يوسف زليخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشين
که مان چونين بود امروز و فردا
چو چشمش نيم مستيم و مرا نيست
علاج درد او يعني که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در اين يک ساعت از سوداي حمرا
به انعام تو مي بايد که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما
سمند فخر دين فاخر ز فخرت مفتخر بادا
کمند قهر هر قاهر ز قهرت مقتصر بادا
اگر گردون به يک ذره بگردد برخلاف تو
همه دوران او ايام نحس مستمر بادا
قوام دولت ما را چو امر قدقضي گشتي
دوام محنت اعدات امر قد قدر بادا
اگر کشتي عز و جاه جز بار تو برگيرد
همه الواح معقودش جراد منتشر بادا
عروس طبع يک دانا اگر جز بر تو عيش آرد
زبان جهل صد دانا به جهلش بر مقر بادا
صفاي صفه صدرت به صف صابران دين
چو وصف جنة الفردوس ماء منهمر بادا
ز بهر حفظ جانت را به هر جايي که بخرامي
عنان دولتت در دست الياس و خضر بادا