شماره ٣٨٢: گر تو يک ناوک از آن چشم سيه بستاني

گر تو يک ناوک از آن چشم سيه بستاني
ملک نه چرخ ز خورشيد و ز مه بستاني
عارضت ماند در آبنوس جان اي سلطان
چه شود گر نفسي عرض سپه بستاني
آن دلي کش همه خوبان نتوانند ستد
تو از آن چشم سيه نيم نگه بستاني
بي گرو جان دهم و بوسه همي خواهم وام
ليک شرطي که يکي بدهي و ده بستاني
ديدنت شد گنهم منتهي بر ديده نهم
گر کشي چشمم و انصاف گنه بستاني
جان دهم نه کني ارزد نه يکي صد جان آن
که به صد ناز از آن گفتن نه بستاني
جان گريزانست ز خسرو اگر آن سو اي باد
بگذري بوي از آن زلف سيه بستاني