شماره ٣٨٠: جهاني به خواب خوشست و من از غم به بيداري

جهاني به خواب خوشست و من از غم به بيداري
خورد هر کس آب خوش دل من به خونخواري
شب از غم بود صد سالم همه شب ز غم ناله
نباشد چنين حالم گرم دل کند ياري
گو کنم چو کم کاري هواي چون تو ياري
جفا کن کنون باري که ميرم به دشواري
زدي غمزه و هر دم نمايي رخ و لب هم
چه بخشي کنون مرهم که زخمي زدي کاري
چو بر کنگرش جو جو ترا جلوه بايد نو
رگ جانم ببرد خسرو کمندت به دست آري