شماره ٣٧٦: نشدت دل که به اين دل شده مهمان آيي

نشدت دل که به اين دل شده مهمان آيي
کعبه دل شوي و در حرم جان آيي
اي مسيح من و جان همه آخر تا کي
يک نفس بر سر اين کشته هجران آيي
خاک آن راه همه قند مکرر گردد
بر زميني که تو زان لب شکر افشاني آيي
چند گويي که شب آيم ز رقيبان پنهان
آفتابي تو، محالست که پنهان آيي
بخت را ماني و خسرو به ته فرمانت
بخت خسرو تو اگر در ته فرمان آيي