شماره ٣٧٥: سوي تو ديدم ريختي خون دلم را بي گنه

سوي تو ديدم ريختي خون دلم را بي گنه
از چشم خود مي بينم اين اي روي چشم من سيه
در کشتن بيچارگان تعجيل کم فرماي زانک
گر هست جاني در تنم بهر تو مي دارم نگه
زينسان مکش از دست من پيش زنخدان زلف را
زان رو که بس مشکل بود بي ريسمان رفتن به چه
گر از ارادت رو نهم بر راه تو عيبم مکن
کز ابتدا دولت مرا کر دست زين سو ره به ره
اين اشک خسرو هيچگه بر روي او ساکن نشد
يعني عجب باشد اگر آب ايستد بر روي گه