شماره ٣٧٢: گر حقيقت نشدت واقعه جاني من

گر حقيقت نشدت واقعه جاني من
زلف را پرس که از کيست پريشاني من
پيش نه آينه آشوب جهاني بنگر
تا بداني صنما موجب حيراني من
غمزه هايت به فسون در دل من در رفته
تا به تاراج ببردند مسلماني من
دوش در چاه زنخدان تو افتاد دلم
خبري داري از آن يوسف زنداني من
شد زمستاني ز دم سرد من آفاقي بخش
ميوه اي از چمن وصل زمستاني من
گر ميسر شودم چون تو پري رخساري
بشود روي زمين ملک سليماني من
برنگيرم ز خط حکم تو پيشاني خويش
که خداوند به بسته ست به پيشاني من