شماره ٣٦٦: نوبهار آمد و بگذشت به شادي مه دي

نوبهار آمد و بگذشت به شادي مه دي
اينک اينک که سراپاي گل و آتش وي
بعد ازين جامه لطيف و تنک و تر پوشند
چو گل تازه بتان ختن و خلخ و ري
نازنينا، عرق از روي تو بر گل بچکيد
مي ممزوج لبالب برسان پي بر پي
پاک کن خوي ز بنا گوش که اين مردم چشم
خون خود ريزد هر جا که بريزد ز تو خوي
رو سوي آب و به يک خنده پر از شکر کن
بر لب جوي به هر جا که روي رويد ني
خيز و گلگشت چمن کن که نمانده ست به راه
چشم نرگس که ز تو زان ره بخرامي يک پي
خون خسرو به قدح کن، اگرت مي بايد
عاشق تست، مبادا که بگويد هي هي