شماره ٣٦٣: نبود يار من آن را که يار داشتمي

نبود يار من آن را که يار داشتمي
گهي به ديده و گه در کنار داشتمي
ز من بريد و غمم يادگار داد که کاش
دو سه دگر هم ازين يادگار داشتمي
به ناز گفتي گه گه من از آن توام
دروغ گفتي و من استوار داشتمي
خراب کرده خوبانست خان و مان دلم
وگر نه بهتر ازين روزگار داشتمي
به قهر مي کشدم عشق و اين همان خصم است
که پيش ازين من نادانش خوار داشتمي
به باغ کاش بهم بودمي که تا پيشش
ز خون ديده زمين لاله زار داشتمي
کدام گل ته او بود تا دو ديده خويش
برفتمي و به بالاي خار داشتمي
خراشها که درين سينه بودي از کف پاش
برين جراحت جان فگار داشتمي
دريغ يک سر خسرو هزار بايستي
که تيغ او را مشغول کار داشتمي