شماره ٣٦٢: خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودي

خوش آن شبها که آن جان جهان مهمان من بودي
جراحتها که او کردي لبش درمان من بودي
گدايي مي کنم ار وقت خوش را از در دلها
گه آن گنج روان در خانه ويران من بودي
نمي گردد فراموش از دلم پاي نگارينش
که جايي گه گهي بر ديده گريان من بودي
به بخت من که آن شب گرد خودکامم به ياد آمد
وگرنه تا چها بار از غمش بر جان من بودي
من محروم را چندين نم از چشمي نبودي هم
اگر زان کوي مشتي خاک در دامان من بودي
هزاران داغ غم جان را شود زين حيرتم در دل
که کاش آن داغ اسپش بر دل بريان من بودي
نسيما، گر به ره آيد مرا، وه کز کجا جستي؟
که اين بو از تو مي آيد، بر آن مهمان من بودي
مرا گويند بر جادار دل کايام عيش است اين
گذشت آن کين دل ديواز در فرمان من بودي
ملامت مي کند نادان، سخن برنآمدي از وي
اگر يک روزه بر جانش غم جانان من بودي
دل رفته نيايد باز، ره تا کي توان رفتن؟
رها کن، خسروا، باز آمدي گر ز آن من بودي