شماره ٣٦٠: کشان دل تو به سوي گلي و نسترني

کشان دل تو به سوي گلي و نسترني
من و شکسته دلي و هواي سيم تني
گريخت عقل ز سوداي عشق بر حق تو
چه طاقت آرد زالي نبرد تهمتني
بيار ساقي و در نامه سياه مبين
فرشته را چه غم از پارسايي چو مني
هزار جان مقدس در انتظار بسوخت
ز تنگنايي گفتار در چنان دهني
بگوي يک سخن و خوش بکش چو فرهادم
که نيست جز سخني خون بهاي کوهکني
من از دو کون برافتادم، ار کمند تراست
ز خان و مان به در افتاده اي به هر شکني
چو بت پرست شدم، دوزخم به نسيه مگوي
به نقد سوز که کم نيستم ز برهمني
تو چاک سينه نبيني، ز چاک جامه مرنج
که بس گران نبود در سفر به پيرهني
منال خسرو، اگر عاشقي، ز دوست، ازآنک
نيافت کحل وفا چشم هيچ غمزه زني