شماره ٣٥٩: گل آمد و همه در باغ با مي و جامي

گل آمد و همه در باغ با مي و جامي
من و خرابه هجر و غم گل اندامي
هواي ديدن گل شد، روا مدار، اي دوست
که بي رخت گذرانم چنين خوش ايامي
ز جام خويش فرو ريز جرعه اي به سرم
که سرخ روي شوم، گر نمي دهي جامي
يکي خبر به گل نو همي رسان، اي باد
که مرد بلبل و تو در شکنجه دامي
چنين که صبح سعادت همي دمد ز رخت
چه باشد ار دل ما را سحر کني شامي
خوشم من ار چه که درد نهفته در دل هست
که بي کرشمه درين دل نمي زني گامي
چه پوست باز کنم با تو داغ پنهان را
که هست سوخته جاني کشيده در جامي
دلي که پيش رخت لاف صبر زد مرده ست
که هيچ زنده نگيرد به آتش آرامي
بود فضول خريداري تو از خسرو
به جان عمر که اين نسيه است و آن وامي