شماره ٣٥٧: نيست در شهر گرفتارتر از من دگري

نيست در شهر گرفتارتر از من دگري
نبد او تير غم افگارتر از من دگري
بر سر کوي تو دانم که سگان بسياراند
نيک بنماي وفادارتر از من دگري
وه که آن روي بجز من دگري را منماي
تا نميرد ز غمت زارتر از من دگري
شرمسارم ز گران جاني خود، زانکه نماند
بر سر کوي تو بسيارتر از من دگري
محنت عشق و غم دوري و بدخويي دوست
نکشد اين همه دشوارتر از من دگري
کاروان رفت و مرا بار بلايي در دل
چون روم، نيست گران بارتر از من دگري
ساقيا، برگذر از من که به خواب اجلم
باز چو اکنون تو هشيارتر از من دگري
خسروم، بهر بتان کوي به کو سرگردان
در جهان نبود بيکارتر از من دگري