شماره ٣٥٥: من اشک بيدلان را خنده مي پنداشتم روزي

من اشک بيدلان را خنده مي پنداشتم روزي
کنون بر مي دهد تخمي که من مي کاشتم روزي
هم اول روز کان زلف سياهم پيش چشم آمد
دل من زد که از وي شام گردد چاشتم روزي
تو، اي ناخورده جام عشق، هشياري مکن دعوي
که من هم خويش را هشيار مي پنداشتم روزي
دو چشمم بر رخش داده به کويش در نهم، پايي
هم از خاک درش اين رخنه مي انباشتم روزي
دل از درد کهن خون گشت و محرومي بختم بين
کز آب ديده رازي بر درش بنگاشتم روزي
تو گر بر جاي دل داري، مرا گر نيست دل بر جا
مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزي
ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است اين
که بر اهل ملامت بد همي انگاشتم روزي