شماره ٣٥٤: دو چشم مست ترا نيست از جهان خبري

دو چشم مست ترا نيست از جهان خبري
که نشتري ست ازان غمزه ها به هر جگري
تو داري آنچه پري دارد از لطافت، ليک
چه فايده که نداري ز مردمي قدري
دلم ببردي تا ديگري در او نرود
دريغ باشد بر جاي چون تويي دگري
متاع جان که به هر دو جهانش نفروشم
اگر تو مي طلبي راضيم به يک نظري
چنان به روي تو مستغرقم که يادي نيست
که بر فراز فلک زهره ايست يا قمري
در آن زمين که تويي پاي را به عزت نه
که زير هر کف پايي فرو شده ست سري
کجاست صحبت آن دور رفتادگان، فرياد
که عمر رفت و نيامد ز رفتگان خبري!
مرا که آبله شد پاي دل، ترا چه خبر
که در ولايت خوبان نکرده اي سفري!
نگشت خوش دل عاشق به انگبين بهشت
چه دل بود که توانا بود به گل شکري
ببوس از قبل خسرو آستانش، اي باد
اگر در آن سر کو روزي افتدت گذري