شماره ٣٥٣: بهاري اين چنين خرم، مرا آواره دل جايي

بهاري اين چنين خرم، مرا آواره دل جايي
من و کنج غم و هر کس به باغي و تماشايي
به سوي سرو پا در گل روان شد خلق و من آنم
که خواهم خاک گشتن زير پاي سر و بالايي
ز هجران خون همي گريم، نرويد جز گياه غم
چنين ابري معاذالله اگر بارد به صحرايي!
تو اي کم گوي از کويش، بکش پا، من همي گويم
که پيشش سر نهي از من، اگر پيش آيدت جايي
به کويت سنگ سارم، گر تو بنوازي به يک سنگم
بيا نظاره کن، باري جمال حال رسوايي
به خاري کز جفايت مي خلد در سينه، خرسندم
اگر از نخل بالايت نمي ارزم به خرمايي
کباب خام سوزي را حريف چاشني داند
که از سوز جگر وقتي چو من پخته ست سودايي
اگر زير و زبر شد ذره، گو مي شو، چه باب است اين
که ياد آيد گهي خورشيد را از بي سرو پايي
تو، اي عاقل، که از خسرو سر و سامان همي جويي
رها کن، وه چه مي جويي ز مجنوني و شيدايي