شماره ٣٥٢: لعل است چنان با لب يا هست ز جان چيزي!

لعل است چنان با لب يا هست ز جان چيزي!
روييست ترا با مه يا خود به از آن چيزي!
بنشين که نمي خيزد يک سرو به بالايت
خود پيش تو کي خيزد از سرو روان چيزي؟
من جامه درم از تو، تو غم نخوري از من
آري نشود مه را از ضعف کتان چيزي
خنده زني، ار خواهم قندي ز دهان تو
يعني که ازين گفتن نايد به دهان چيزي
بوسي طلبم گويي لب مي ندهد راهم
گر بوسه نخواهي داد، از بنده ستان چيزي
وصلم تو نمي خواهي زانم به زيان داري
از عشوه بکش ما را گر هست چنان چيزي
خوابم به فسوني بس ور جادوييت بايد
اينک غزل خسرو برگير و بخوان چيزي