شماره ٣٤٧: دوش مي گفت پير ترسايي

دوش مي گفت پير ترسايي
ياد دارم ز مرد دانايي
کاندرين دور مي پرستان را
نيست خوشتر ز ميکده جايي
درد نوشان و کنج دير مغان
خلق عالم به هر تماشايي
بر سر چار سوي خطه عشق
نيست خالي سري ز سودايي
زاهد و باغ خلد و ما و حبيب
هر کسي را بود تمنايي
ساقيا، زان قدح که مي نوشي
جرعه اي ده به بي سر و پايي
خوش بود جام باده نوشيدن
خاصه از دست مجلس آرايي
در تردد گذشت عمر عزيز
همچو من نيست مختلف جايي
شد ز مهر تو ذره سان خسرو
هرزه گردي و باد پيمايي