شماره ٣٤٦: هر کسي را هواي سيم و زري

هر کسي را هواي سيم و زري
من مسکين و داغ سيمبري
هست در خون ز گريه مردم چشم
چون کريمي به دست بدگهري
شبم ار تا قيامت است، چه باک
گر ز روي توام دمد سحري
توبه يک غمزه بشکني، گر من
کشم از عقل و جان و دل حشري
هر که جانيش هست و جانان نيست
او ندارد ز زندگي اثري
آهني مي شود ربوده سنگ
نه کم است از جماد جانوري
بهر من گر جهان شود پر غم
گر ز يار است، باد بيشتري
پند گويا، ترا چه درد کنند؟
زخم پيکان به سينه دگري
خورش صوفيان جگر باشد
نقل مي خوارگان بود گزري
همه کس ذوق خرمي گيرد
ذوق غم گير، خسروا، قدري