شماره ٣٤٤: يار است و صد کرشمه، شهر است و خوبرويي

يار است و صد کرشمه، شهر است و خوبرويي
ماييم و طعن دشمن، خلقي و گفتگويي
او بد کند به شوخي، من جز نکو نگويم
چون گويم اينکه با من بد مي کند نکويي
بيخود شديم، ساقي، زان نازنين مجلس
ساغر به ديگران ده، ما را بس است بويي
موي ميانت بنشست اندر تن چو مويم
با آنکه در نگنجد، مويي ميان مويي
دارم تني سفالين دل سختي تو بر سر
کس سنگ را چه گويد، گر بشکند سبويي
يک ره ترا ببينم، پس پيش تو بميرم
من بيش از اين ندارم، در عالم آرزويي
ابروت همچو مژگان، اي شهسوار خوبان
حالي براي بازي دارم سري چو گويي
مجنون، شنيده باشي، کز دست عشق چون شد؟
پيش آي تا ببيني درمانده ز آرزويي
سيلي ز هيچ باران در کوي او نيامد
گر آب ديده ما با خود نبرد جويي
تو مي روي و خسرو نعره زنان به پيشت
سلطان و صد تجمل چاوش وهاي و هويي