شماره ٣٤٣: بسي نماند که جاني برون رود ز غريبي

بسي نماند که جاني برون رود ز غريبي
هنوز مي نرساند مرا ز زلف تو طيبي
مباد خواب خوش آن شوخ را که غمزه شوخش
فگند خار مغيلان به خوابگاه غريبي
ز درد عشق بمردم خبر دهيد، رفيقان
اگر مفرح صبر است در دکان طبيبي
نداديم چو ضماني به تيغ راضيم، اکنون
اشارتي به کرم، جان من، به سوي رقيبي
چو بت پرست شدم از تو، بعد ازين من و کويت
به دوش رشته زناري و به دست صليبي
زکوة حسن بده زان به هر چه مي رسي، ار چه
نمي رسد به گدايان دور مانده نصيبي
به گاه ديدن تو خسرو از بلا چه خورد غم
چه غم نظارگي شاه را ز چوب نقيبي