شماره ٣٣٨: آمد بهار و سرو بر آراست قامتي

آمد بهار و سرو بر آراست قامتي
گل بر کشيد بهر طرب را علامتي
گرديده باد بر سر آن سرو جان من
گردان چو باد گرد بر آن سرو قامتي
قد قامت الصلوة مؤذن زند به صبح
من نيم شب شوم به قد يار اقامتي
او در خرام و انبهي جان به گرد او
حشري ست گوييا که روان با قيامتي
تاراج غمزه هاش در آمد به شهر و کو
در خانه اي نماند متاع سلامتي
هم خون عاشقان گنهش را شفيع باد
چون نيستش ز کردن خونها ندامتي
اي پندگوي، در گذر از پند بيدلان
داني که مست را نبود استقامتي
گفتار خويش بيهده ضايع چه مي کني؟
در حق گمرهي که نيرزد سلامتي
داغم نهاد بر دل و در جانيم هنوز
به زين مخواه سوختگان را غرامتي
صد فتنه ز آب ديده نوشتم بر آستان
نخسرو برو نخواند ز بيم شئامتي