شماره ٣٣٥: من نديدم چون تو هرگز دلبري

من نديدم چون تو هرگز دلبري
سرکشي عاشق کش و غارتگري
از تو يک ناز و ز خوبان عالمي
وز تو تيري و ز دلها لشکري
از زمين پنهان بماند آفتاب
گر برآيي بامداد از منظري
من سري دارم که در پايت کشم
گر تو در خوبي نداري همسري
از کجا بر روزگار من فتاد
چون تو سنگين دل بلاي کافري
دست نه بر سينه ام تا بنگري
آتش پوشيده در خاکستري
ماند چشمم روز و شب در چارسو
تا مگر ناگه در آيي از دري
من که از خود بر تو غيرت مي برم
چون توانم ديدنت با ديگري
هر که ديد از چشم خسرو خون روان
گشت هر مو بر تن او نشتري