شماره ٣٢٩: به فراغ دل زماني نظري به ماهرويي

به فراغ دل زماني نظري به ماهرويي
به از آنکه چند شاهي، همه عمر هاي و هويي
نه ز دست نوجوانان به چمن شدم، وليکن
هوس جمال جانان نرود به رنگ و بويي
نفسم به آخر آمد، نظرم نديد سيرش
بجز اين نماند ما را هوسي و جستجويي
ببريد ناتوان را به طبيب آدمي کش
که چو مرد نيست باري به نظاره چو اويي
چه خوش است مست ما را به کرشمه لعب چوگان
که به خاک در نغلتد سر ما بسان گويي
به خدا که رشکم آيد ز رخت به چشم خود هم
که نظر دريغ باشد ز چنان لطيف رويي
دل من که شد ندانم چه شد آن غريب ما را
که برفت عمر و نآمد خبرش به هيچ سويي
سخن سگان شبرو نزند مگر کسي را
که شبيش بوده باشد گذري به گرد کويي
مکن، اي صبا، مشوش سر زلف آن پريوش
که هزار جان خسرو به فداي تار مويي