شماره ٣٢٤: گر به کمند زلف تو من نه چنين اسيرمي

گر به کمند زلف تو من نه چنين اسيرمي
کي به کمند ابرويت خسته زخم تيرمي
هست يقين چو مردنم، از غم دوريش مکش
باري اگر بميرمي، در قدم تو ميرمي
بودم اسير کافران وقتي و در فراق تو
در هوسم که اين زمان کاش همان اسيرمي
پند دهند کز بتان چشم ببند جان من
باز کشيد تا مگر بند کسي پذيرمي
ترک سخن بگو که شدملک جهان از آن من
آه که تنگ در برت يک شب اگر بگيرمي
طعنه زني که خسروا، ملک جهان ستانمي
گر به ولايت سخن مثل تو بي نظيرمي