شماره ٣٢٠: گر چشم من در روي آن خورشيد رخسار آمدي

گر چشم من در روي آن خورشيد رخسار آمدي
آخر شب اميد را صبحي پديدار آمدي
تا کي دوم چون بيخودي در کويت ار بختم بدي
يا پاي در سنگ آمدي يا سر به ديوار آمدي
گر دوست بودي يار من، کي خواستي آزار من؟
آسان گرفتي کار من، هر چند دشوار آمدي
پشت من از غم گشت خم، کز بخت بنمودي ستم
هرگز چنين خاري ز غم بر جان غمخوار آمدي؟
دردي که دارم در نهان کز يار جستي کس نشان
هر موي من گشتي زبان، يک يک به گفتار آمدي
تا کي ز بيداري مرا باشد دو ديده در هوا
اي کاش! تيري از سما بر چشم بيدار آمدي
خسرو چنان گشت از سخن، کاندر ميان انجمن
از دوست در گفتي سخن، دشمن به گفتار آمدي