شماره ٣١٨: اي زلف تو هر گره گشادي

اي زلف تو هر گره گشادي
وي خط تو خطه و سوادي
اي چشم مرا چراغ خانه
در سر مکن از کرشمه بادي
در راه نياز مي نهي پاي
خوش راهي و بوالعجب نهادي
شب چشم تو خلق را همي کشت
چونست ز ما نکرد يادي؟
يک فوج ز غمزه نامزد کن
تا با صف غم کنم جهادي
سر مي دادم به هر نگاري
گر تيغ غمت زيان ندادي
سرگشته نبودي، ار دل من
در دست خط تو چون فتادي
پرکار اگر به دست خويش است
از دايره پا برون نهادي
تو تير ستم گشاده و من
دل بسته بر اينچنين گشادي
گر از ستم تو بد گريزان
ايام چو خسروي نزادي