شماره ٣١٧: مرا دل با يکي مانده ست جايي

مرا دل با يکي مانده ست جايي
که نايد روزي از کويش صبايي
همه کس ز آتش بيگانه سوزد
من مسکين به داغ آشنايي
بيا، اي زاغ، کاين آن استخوان است
که بر وي سايه اندازد همايي
مزن طعنه پريشانيم بگذار
که عمرم رفت بر باد هوايي
به جرم عشق کشتن حاجتم نيست
که داند عشق کردن هم سزايي
مه و خورشيد گو، بر جاي خود باش
که ما هم شاهدي داريم جايي
ز عشقت کار من جايي رسيده ست
بجز مردن نمي بينم دوايي
ز تيغت بيم خسرو بيش از اين نيست
که گيرد دامنت خون گدايي