شماره ٣١٣: بيکار دلي باشد کو را نبود دردي

بيکار دلي باشد کو را نبود دردي
کاهل فرسي باشد کز وي نجهد گردي
دردي که ز عشق آيد، جانم به فداي آن
خود جان نبود شيرين بي ذوق چنان دردي
از گردش چشمت هست آواردگي دلها
تا کعب نفرمايد، جنبش نکند نردي
شبها منم و شمعي هم سوخته و هم مست
گه مرده و گه زنده، آهي و دمي سردي
شد وقت گل و روزي فرياد که ننشيني
يک دم چو گل سرخي در پيش گل زردي
زانگه که غمت در دل چون حرص بخيلان شد
دارم همه شب چشمي چون دست جوانمردي
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو
خنديد که عاشق را به زين نبود خوردي